مدّتی این مثنوی تأخیر شد. به یاری حق، از امروز گفتگوهای خود را در ادامۀ کارگاه سال گذشته از سر میگیریم. پس از بیان حکمت احدیّه حضرت هود(ع)، اکنون نوبت شرح حکمت حضرت صالح(ع) فرا رسیده است. داستان دو قوم عاد و ثمود را و سرگذشت دو پیغمبر آن دو قوم باستانی را (یعنی به ترتیب، هود(ع) و صالح(ع)) بارها در قرآن کریم خواندهایم، ولی کشف اسمهای حاکم بر آن دو پیغمبر و معرّفی حکمتهای مختصّ به هر یک از ایشان را، تنها از عرفای روشنروان و عالی مقامی همچون عینالقضاة همدانی و محییالدّین ابنعربی چشم میتوان داشت. کار هر بز نیست خرمن کوفتن.
حکمت حضرت هود(ع) که ابنعربی با او و حکمتش انس و الفت خاصّی دارد، به خصوص در آیۀ شریفۀ «ما مِن دآبّةٍ الّا هو آخذٌ بِناصیَتِها إنّ ربّی علی صراطٍ مستقیم» (هود، 56) متجلّی است. این آیت، سخنی از زبان هود(ع) است و حاکی از اسرار نهفتۀ شخصیّت او. رشتۀ حیات هر جنبنده به دست هو ست، و ربّ هود(ع) بر فراز راه راست ایستاده است. چنین رشتۀ حیات در حکمت هند، سوشومنا نام دارد که متّصل به شعاع شمس عقل کلّ است، به شرحی که در فصل بیستم کتاب انسان و صیرورت او بنا بر ودانته، نوشتۀ رنه گنون، میتوان یافت.
امّا حکمت صالح نبی(ع). نام حکمت صالح(ع) در دکترین فصوص و نقشالفصوص، حکمت فتوحیّه است. فتوح جمع فتح است به معنی گشایش. طبق شرح جامی بر رسالۀ نقشالفصوص، چنان که مفاتح غیب در آیۀ 59 سورۀ انعام به صورت جمع است (وَ عِندَهُ مَفاتِحُ الغَیبِ لا یَعلَمُها إلّا هُو)، ابنعربی به تبع تعبیر قرآنی، لفظ فتح را هم به صورت جمع آورده است. مقصود از مفاتح غیب (کلیدهای غیب) در آیۀ مزبور، برترین پایه از اسماء الهی است و هر ظهوری در گرو آن. صالح(ع) درخواست قوم خود را اجابت کرد و به اذن الهی از دل کوه، ماده شتری (به زبان عربی، ناقهای) به در آورد.
ثمودیها که قومی شتردار بودهاند، در شمال جزیرةالعرب میزیستهاند. بررسیهای باستانشناختی در بارۀ ثمود نشان میدهد که معجزۀ صالح(ع) با دلبستگیها و شیوۀ معیشت قوم او نسبت تنگاتنگ دارد. اصولاً معجزات انبیا در هر محیطی بر وفق چگونگی ذهنی و عینی مردم همان محیط بوده است. از قرآن و حدیث به دست میآید که ناقة اللّه از حرمت ویژهای و امتیازات خاصّی برخوردار بوده است. آشامیدن از چاه آب، یک روز در میان، به ناقة اللّه اختصاص داشته و احدی حق آسیب رسانیدن بدو را نداشته است. مردم ثمود از شیر فراوان ناقه در آن روز اختصاصی، بهرهمند بودهاند.
در بارۀ سمبولیسم ناقه به امعان نظر میتوان پرداخت. مطالعۀ دقیق در آیات سورۀ شمس، الهام بخش این معنی است که ناقة اللّه رمزی از نفس مطمئنّه است. البتّه ابنعربی در نقشالفصوص به گشودن رمز ناقه نپرداخته است، بلکه از انتاج سخن به میان آورده، و از اینکه عدد سه (نخستین عدد فرد به حساب قدما) عدد انتاج است. پدر و مادر و وصلت آن دو، منتج به وجود فرزند میگردد. در عالم ذهن هم حدّ اصغر و حدّ اوسط و حدّ اکبر در قیاس منتج به نتیجه خواهد بود.
محییالدّین با مداقّه در آیۀ شریفۀ «إنّما قولُنا لِشَیءٍ إذا اَرَدناهُ أن نَقولَ لَهُ کُن فَیَکون» (نحل، 40)، از ثلاثه یا سهگانۀ نفس و اراده و قول سخن به میان میآورد که سومی مترتب بر دومی و دومی مترتب بر اوّلی است. سه نگردد بریشم ار او را/ پرنیان خوانی و حریر و پرند. از دید ابنعربی، یک حقیقت است که بر حسب نسب و اعتباراتی که میپذیرد، به صورت ثلاثه ظاهر میشود. از واحد که آغاز کنیم، دو، نوعی دور شدن از وحدت است، ولی سه، نوعی بازگشت به وحدت به شمار میرود. محییالدّین در فصّ آخر کتاب فصوص در این باره داد سخن داده است.
طبق شرح جامی، هود و صالح (علیهما السّلام) دو پیغمبر عرب محسوب میشوند. یکی دیگر از پیغمبران عربنژاد و عربزبان، شعیب(ع) بوده است، پدر زن موسی(ع). شبان وادی ایمنگهی رسد به مراد/ که چند سال به جان خدمت شعیب کند. حکمت شعیب، حکمت قلبیه نام دارد. طبق شرح جامی، شعیب مدام از لزوم عدالت و به ترازوی درست کشیدن سخن میدارد، چون شاهین ترازو که تعادل بین دو کفه را نگاه میدارد، مَثَلی از قلب تواند بود که نقطۀ مرکزی است و متشعب در همه جای بدن. قلب فیض خود را بیتبعیض به همۀ اجزا و اعضا میرساند. حتّی وجه اشتقاق لغت شعیب از همین جاست. محییالدّین در فصّ شعیبی، از وسعت و ظرفیت بیپایان قلب سخن گفته است. درست است که رحمت الهی همه چیز را در بر گرفته ، ولی رحمت الهی منبعث از اللّه است، و نه خود اللّه. رحمت تعلّق به حادثات دارد، حال آنکه قلب، طبق حدیث قدسی «لا یَسَعُنی أرضی و لا سَمائی ولکن یَسَعُنی قلبُ عبدی المُؤمن»، گنجایش در برگرفتن اللّه را دارد. بنابر این، به جرأت میتوان گفت که قلب، وسیعتر از رحمت الهی است. از طرف فاعل ربّانی، طبق آیۀ «کلَّ یومٍ هُوَ فی شَأن» (الرّحمن، 29)، حق را در هر آن جلوهای است، چرا که از طرف قابل انسانی، قلب در هر لحظه در تقلّب است، یعنی هر دم حالتش دگرگون میشود و حقّ مطلق را به شأنی از شئون میپذیرد، درست همانند ظرفی که آب در آن به شکل همان ظرف در میآید.